پسر عزیزم عشقم ماهانپسر عزیزم عشقم ماهان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
زندگی عشقولانه مازندگی عشقولانه ما، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
شایانشایان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ماهان جون و شایان جون

در آرزوی دیدار

سلام کوچولوی مامانی سلام پسر کوچولویی که این روزها تو شکمم همش وول میخوری و شکمم رو تکون میدی چقد از حضورت لذت می برم.چقد وجودت به من آرامش میده. چقد از این لحظه ها خوشحال باشم.چطور باید به خاطر این نعمت بزرگ خدا رو شکر کنم؟نمیدونم......نمیدونم چطور باید خدا رو شکر کنم؟ پسر کوچولوی خودم فقط 4 هفته ی دیگه تا بدنیا اومدنت مونده.ازت خواهش میکنم تو این مدت خوب رشد کن و قوی و تپلی بشو .و برای اومدن اصلاً عجله نکن .بذار وقتی دنیا میای سالم و قوی و پرزور باشی مثله بابایی. چند شب پیش رفتم پیش دکتر نصیری و برای 29 اردیبهشت بهم نوبت عمل داد تا پسرم به امید خدا بدنیا بیاد.من خودم که خوشحال بودم.وقتی به مامان بزرگت گفتم از استرس به نفس نفس زد...
27 فروردين 1393

ناراحتی مامانی

مامانی دیشب بعد از دو هفته رفتیم خونه بابابزرگت.مامان بزرگت گیر داد که اسم بچمو بذارین مبین.من فقط سکوت کردم .ولی خیلی ناراحت شدم. آخه تو پسر منی و من خودم هر اسمی رو که دوست دارم رو بچم میذارم.ولی انگار توی کله شون فرو نمیره.وقتی برگشتیم خونه خیلی ناراحت بودم .بابایی گفت عزیزم من خودم واسه پسرم شناسنامه می گیرم و همون اسمی رو که خودت دوست داری میذارم .اصلاً نگران نباش .  
26 فروردين 1393

سونو گرافی 8 ماهگی

پسر کوچولوی خودم دیروز رفتم سونوگرافی 8 ماهگی.قبلش خیلی استرس داشتم که مبادا خوب رشد نکرده باشی و ریزه میزه باشی . آخه همه میگفتن شکمت زیاد بزرگ نشده و بهت میخوره شش ماهه باشی. دیروز که رفتم سونو از دکتر پرسیدم وزنش چطوره و رشد بچه م خوبه؟ دکتره هم بهم گفت : آره رشدش قابل قبول و خوب بوده.منم خیالم راحت شدو خدارو شکر کردم.  خبر نداشتم که بزرگی شکم زیاد ربطی به بزرگی و کوچیکی بچه نداره.از دکتر که پرسیدم گفت بخاطر قد بلند خودته که شکم زیاد بزرگی نداری .
19 فروردين 1393

عید 93

سلام پارسای قشنگ و تپل خودم میدونم این روزا حسابی جات تو شکم مامانی تنگ شده و دلت میخاد دنیا بیای ولی باید بهت بگم الان زوده و باید چند هفته دیگه صبر کنی. موقع سال تحویل امسالم مثله سال قبل خونه بابابزرگ اینا بودیم . دور همی حوش گذشت.موقعی که سال تحویل شد از هیجان و خوشحالی من تو هم حسابی خوشحال بودی و همش تکون تکون میخوردی.میدونم که فهمیده بودی خبری شده. 1 فروردین هم  رفتیم خونه فامیلا و بزرگترا عید دیدنی که حسابی خستم شد و روز بعدش حسابی تب کردم و افتادم تو خونه.مامان بزرگ (مامان خودم) کلی باهام دعوا کرد که چرا اینقد خودت و خسته کردی ؟ منم بعد از اون روز دیگه نه مهمونی رفتم نه هیچ مسافرتی.اکثراً تو خونه بودم .فقط شبا با بابایی م...
17 فروردين 1393
1